در خود فرو رفته ام !
سیگار میکشم ...
نگاه مردم به دنبال دود سیگارم ...
تنها فقط دود را می بینند !!!
نمیدانند من چه میکشم ... !
خوش بہ حال آسموטּ ڪہ هر وقت دلش بگیره بے بهونہ
مے باره…
بہ ڪسے توجہ نمے ڪنہ…
از ڪسے خجالت نمے ڪشہ…
مے باره و مے باره و…
اینقدر مے باره تا آبے شہ …
آفتابے شہ …!!!
ڪاش…
ڪاش مے شد مثل آسموטּ بود…
ڪاش مے شد وقتے دلت گرفت اونقدر ببارے تا بالاخره
آفتابے شے…
بعدش هم انگار نہ انگار ڪہ بارشے بوده…
شاید که برگردی …
به پایان رسیده ام اما نقطه نمی گذارم …
یک ویرگول میگذارم ،
این هم امیدیست ، شاید که برگردی …
یک نخ آرامش دود میکنم به یاد ناآرامی هایی
که از سر و کول دیروزم بالا رفته اند ...
یک نخ تنهایی به یاد تمام دل مشغولی هایم ...
یک نخ سکوت به یاد حرف هایی که همیشه قورت داده ام ...
یک نخ بغض به یاد تمام اشک های نریخته ...
کمی زمان لطفا، به اندازه یک نخ دیگر، به اندازه قدم های کوتاه عقربه ...
یک نخ بیشتر تا مرگ این پاکت نمانده.
من را ببین!
نگاهم را بخوان...
می دانم!
به دلم افتاده...
من را ، از هر طرف
که بخوانی ام!
نامم بن بستیس، بر دیواری بلند
من ، سالهاست
دل بسته ام به طنابی،
که هروز لباس عشق، نم چشمانش
خیس میکند!
و بر حیات خانه ی ، حیاط زندگی اش پهن
می کند!
به فال نیک گیرم...
برایـم،
به دروغ
پایت را میکشی
وسط ، تمام بازی های کودکانه...
معـرکه میگیری
و چه کودکـانه، هربار
بیشتــر بـاور میکنـم ،
لباسهای خیست را،
من ته کوچه!
در انتظارت نشسته ام!